همانگونه که هست

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

همراه شو عزیز (2)

بیهوده نیستم... نه ! این اتهام بزرگیست...من حتی امکان دفاع از خود را در برابر این اتهام ندارم.
ما فقط می خواهیم باشیم، همانجا که جای ماست.
ما فقط می خواهیم زیر آسمان شهرمان قدم بزنیم؛ بدون ترس، بدون رنج.
ما بیهوده اینجا نمانده ایم، اینجا مال ماست... چرا باید از آنچه داریم بگذریم.
چرا مرا از خانه ام بیرون می کنند، من نمی خواهم homesick شوم، ... من از نوستالژی های دور از خانه می ترسم.
آسان نیست، اصلا آسان نیست؛ من خسته ام از حجم کاسه های آب ریخته پشت سر دوستان مهاجر.
آنها می روند... آنها همچون سروهایی که در برابر باد می شکنند، می روند.
من نمی خواهم بشکنم، خدایا!
آنها انگار فرو می افتند، همچون صفهای اعتراض که در برابر گلوله ها به زمین می ریزند.
من می ترسم، دوستان را در ریف های جلو می بینم؛ آنها می روند.
نوبت من هم فراخواهد رسید؟
من می ترسم، خدایا، می ترسم.
نمی خواهم فرو بریزم، نمی خواهم بروم.
من می خواهم بمانم.

2 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی