همانگونه که هست

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

بیهوده نبودم
"بود" ﹶم را باور کن،
که شاید فردا در انتهای غم بزرگ دوباره " ﹸرستم"!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

این روزها با این همه تلخی، این روزها که انگار در مه راه می رویم و هیچ نمی بینیم، تفالی زدم به حافظ، باورتان می شود هنوز می شود با او گفت و از او شنید؛ خواستم شما را هم در این گفتگو شریک کنم. شاد باشید و شکیبا.

الا ای طوطی گویای اسرار /مبادا خالیت شکر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید/که خوش نقشی نمودی از خط یار
سخن سربسته گفتی با حریفان/خدا را زین معما پرده بردار
به روی ما زن از ساغر گلابی/که خواب آلوده​ایم ای بخت بیدار
چه ره بود این که زد در پرده مطرب/که می​رقصند با هم مست و هشیار
از آن افیون که ساقی در می​افکند/حریفان را نه سر ماند نه دستار
سکندر را نمی​بخشند آبی/به زور و زر میسر نیست این کار
بیا و حال اهل درد بشنو/به لفظ اندک و معنی بسیار
بت چینی عدوی دین و دل​هاست/خداوندا دل و دینم نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستی/حدیث جان مگو با نقش دیوار
به یمن دولت منصور شاهی/علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندی به جای بندگان کرد /خداوندا ز آفاتش نگه دار

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

سوالی دارم

"این نامه برای چند نفر از صاحبنظران فرهنگ و هنر ایران نیز فرستاده شده است."
سؤالی دارم، شاید درخور پاسخ!
فقط امیدوارم به اولین جمله های این نامه اکتفا نکنید، و تا انتهایش را بخوانید.
آیا کسی یک بمب ساز می شناسد؟ کدامیک از شما تا به اکنون بمب سازی دیده است؟ آیا شبیه ماست؟ آیا یک بمب ساز می تواند آدم باشد؟ ... آیا کسی این روزها انسان دیده است؟ آه نه! در آئینه نگاه نکنید، متأسفم. من این کار را کرده ام و فکر نمی کنم شما جوابی غیر از جواب من از آئینه دریافت کنید . با همه آنچه خود شما از انسانیت می دانید، که بسیاری را من از شما آموختم با شرایط امروز دنیا، هیچ کدام از ما انسان نیست، حداقل با ان تعاریف زیبای والا !!
شاید کمی توهین آمیز باشد، اما این روزها فکر می کنم همه ما تبدیل به روسپیانی شده ایم فقیر، که برای تکه ای نان ( شما نامش را بگذارید احترام اجتماعی، موقعیت سیاسی، ویزای شینگن، حقوق، درآمد، پول، آسایش...) آنقدر حقیر شده ایم که همه چیزمان را می فروشیم، شرافت، انسانیت، حق، عدالت.
این روزها، از هرچه انسانیت سیاست زده متنفرم. از انسانیت هایی که با سیاست های روز دنیا فریاد می کشند یا خاموش می شوند. راستی کدامیک از شما می داند گناه کودکانی که امروز با بمب های فسفری می سوزند و تکه تکه می میرند، چیست؟ و چه زمان آن مد انسانیت والای ما که چشم به مد انسانیت دنیای هنر و سیاست دوخته در مورد این کودکان بیدار خواهد شد؟ چه زمان ستاره های هالیوود یا روشنفکران و هنرمندان بالاخره نیم نگاهی به کودکانی می اندازند تنها گناهشان این است که در فلسطین بدنیا آمده اند، راستی شانس هرکدام از ما چقدر بوده است که امروز یک فلسطینی نباشیم، و اگر بودیم؟ اگر بودیم؟
من کودک جنگم، تمام دوران کودکیم در جنگ گذشت، و هنوز از صدای آژیر قرمز می ترسم و هنوز از یادم نرفته است چه ترسی داشت... چه ترسی داشت وقتی صدای آژیر قرمز بلند میشد...چه ترسی داشت...هیچ کس آن سالها برای ما کاری نکرد، به خاطرتان هست؟ چقدر تنها بودن سخت است؟ اکنون شما بگویید کودکان غزه چرا باید در آتش غضب دنیا علیه پدرشان بسوزند؟ گناه آنها چیست که ما حمایت گران آنها را دوست نداریم، یا به آنها از همان کودکی داغ ننگ تروریست بودن زده ایم و آنها را مستوجب اینمه عذاب دانسته ایم.
راستی کدام نان انسانیت امروز برای آنها نون می شود؟
چه روزهای بدیست، و اگر امروز گاندی زنده بود چه می کرد؟ من این را بارها از خود پرسیده ام. راستی سعدی چه می گفت که امروز ما نه تنها از درد عضوی دیگر به درد نیامده ایم، که از سر تنبلی حتی تکانی هم نمی خوریم، راستی لایه های آسودگی و تن آسایی امروز چقدر در تن و جان ما زیاد شده است که اینهمه می بینیم و باز می توانیم به خورشید صبحگاهی به آسودگی لبخند بزنیم. و به آهستگی و درونمان خدا را شکر بگوییم که ما را در فلسطین بدنیا نیاورد!
نمی دانم چه باید کرد، خدا می داند که نمی دانم و دستانم خالیست، و نمی دانم چگونه باید کاری کرد که این آدمها کمتر درد و رنج بکشند؟ اما اگر شما صدایتان بلندتر است، و اگر هنوز گوش هایی و چشمهایی هستند که شما را می شنوند و می بینند، تا انسانیت نمرده است کاری کنید. از فلسطینی بودن آنها نترسید. خواهش می کنم.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

تاریخ مثل تانک از روی جوانی ما رد شد!
برگرفته از آرون

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

سهم ما این بود (1)

- می دانید به پارکینگ کدام سازمان دولتی، همچنان ماشین پیکان می تواند وارد شود؟
.
.
.
- درست حدس زدید، فقط مدارس دولتی و اداره های وابسته به آموزش و پرورش.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

همراه شو عزیز (2)

بیهوده نیستم... نه ! این اتهام بزرگیست...من حتی امکان دفاع از خود را در برابر این اتهام ندارم.
ما فقط می خواهیم باشیم، همانجا که جای ماست.
ما فقط می خواهیم زیر آسمان شهرمان قدم بزنیم؛ بدون ترس، بدون رنج.
ما بیهوده اینجا نمانده ایم، اینجا مال ماست... چرا باید از آنچه داریم بگذریم.
چرا مرا از خانه ام بیرون می کنند، من نمی خواهم homesick شوم، ... من از نوستالژی های دور از خانه می ترسم.
آسان نیست، اصلا آسان نیست؛ من خسته ام از حجم کاسه های آب ریخته پشت سر دوستان مهاجر.
آنها می روند... آنها همچون سروهایی که در برابر باد می شکنند، می روند.
من نمی خواهم بشکنم، خدایا!
آنها انگار فرو می افتند، همچون صفهای اعتراض که در برابر گلوله ها به زمین می ریزند.
من می ترسم، دوستان را در ریف های جلو می بینم؛ آنها می روند.
نوبت من هم فراخواهد رسید؟
من می ترسم، خدایا، می ترسم.
نمی خواهم فرو بریزم، نمی خواهم بروم.
من می خواهم بمانم.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی (3)

شب است، کسی در درونم انگار بی تاب است. کسی که نمی دانم کیست انگار می خواهد پوست بیاندازد. انگار می خواهد از گذشته، خود را به هروسیله جدا کند، رها کند.
دلم می خواهد سوار ماشینی باشم، و با آخرین سرعت که می توانم در جاده ای بی انتها برانم. آنچنان سریع که زمان را پشت سر جا بگذارم، شاید اینگونه از این پوسته کهنه کنده شوم. در پیچ و واپیچ جاده رها شوم، گم شوم و شاید اینبار واقعا پیدا شوم.

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ایکاش چشمها هم می توانستند دروغ بگویند...

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

شب است و شراب و شاهد وشیرینی(2)

شب است. زمانی برای بالا گرفتن سر و تماشای ستارگان در دل آسمان. زندگی ما نیزهمچون پهنه آسمان نقاطی نوارنی در خود دارد. نقاطی که گاه زیاند و گاه کم. اما آنچه باید به یادمان باشد این است که حتی در شبهای ابری نیز ستاره ها هستند. این روزها زیاد به سن وسالم فکر می کنم و انگار اتفاقی از درون در شرف وقوع است. و فکر می کنم در مرز سی سالگی بودن با خودش بسیاری چیزها همراه دارد که از هم اکنون می توانم کم کم لمسشان کنم. عاقلی بیشتر همراه با کوله ای سنگین از مسئولیت. مسئولیت دوست بودن، همسر بودن، فرزند بودن، همکار و زن بودن و البته آدم بودن. انگار کسی از درون به من تشر می زند که دیگر کودکانه و خام سرانه رویا بافتن و در رویا زندگی کردن باید به اتمام برسد. و شاید دستی از درون مرا وادار به خواستن و برخاستن می کند. و همه اینها شاید یعنی این بار؛ نوبت عاقلی باشد یکچندی!

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

همراه شو عزیز(1)

اینکه درآینده چه خواهیم کرد، چه خواهیم شنید شاید چندان الان مهم بنظر نرسه، اما فکر کنم این برای همۀ ما مهم باشه که چهارسال دیگه کسی را تحمل کنیم که این روزها بدجوری نفس همه ما را تنگ کرده. اینکه اگر اینبار مثل دفعه قبل باهر دلیل و بهانه ای انگشتمون را آبی نکنیم، باور داشته باشیم که بعدش نق زدن جدا ممنوع میشه.
من از امروز هر ازچندگاهی این بخش را با موضوع آینده سیاسی ایران اینجا خواهم داشت، همراهم باشید.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی(1)

انتهای شب است، زمانی که همگان خوابند، شاید بهترین فرصت برای آنکه در فضایی خالی از کدها ونشانه ها در عمق وجود خود آرام فرو بروی و بیندیشی. راستی عمق شما چقدر است؟
امروز معنای زمان را یافتم. امروز زمان را در درست گرفته و لمسش کردم. زبر بود و گوشه های تیزی داشت. امروز وقتی به او که حرف می زد نگاه می کردم، کسی در گوشم می گفت، چهار سال گذشته است. و من امروز تمام چهارسال را دیدم که او نبود و آنقدر نبود که امروز می هراسیدم که نکند هنوز خیال است و زمان چه بی رحمانه مرا به سخره گرفته بود. وگاه خیالم از کنار او که واقعی بود به پرواز در می آمد و باز می گشت به چهار سال، که چگونه زمان مرا گول زد و اینهمه وقت براحتی از کنارم گذشت . اما بالاخره امروز در برابرم ایستاد، امروز که گوشه زبرش را در دست گرفتم و با تمام وجود لمسش کردم، امروز دیگر نتوانست به فریب مرا در ثانیه ها و دقیقه هایش گم کند. امروز می دانستم که چه آسان همچون ماهی رودخانه از میان دستانم می تواند براحتی بلغزد و مرا به دنبال خویش بکشاند. زمان همان غول چراغ جادوست که نباید بند غلامیش باز شود. پس دیگر نمی خواهم آرزوهایم را برآورده کند. فهمیدم اگر آرزوهایم رابه زمان بسپارم معلوم نیست در قبالش از من چه طلب کند. دیگر از او نمی خواهم زود بگذرد یا چگونه بگذرد. دیگر مست دانه های شنی اش نمی شوم.