همانگونه که هست

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی (3)

شب است، کسی در درونم انگار بی تاب است. کسی که نمی دانم کیست انگار می خواهد پوست بیاندازد. انگار می خواهد از گذشته، خود را به هروسیله جدا کند، رها کند.
دلم می خواهد سوار ماشینی باشم، و با آخرین سرعت که می توانم در جاده ای بی انتها برانم. آنچنان سریع که زمان را پشت سر جا بگذارم، شاید اینگونه از این پوسته کهنه کنده شوم. در پیچ و واپیچ جاده رها شوم، گم شوم و شاید اینبار واقعا پیدا شوم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی