همانگونه که هست

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

نامه ای به گوته

"...لوته گفت دیگر موقع رفتن است. می خواست دستش را پس بکشد، اما من محکمتر نگه داشتم، گفتم ما دوباره همدیگر را می بینیم. دوباره همدیگر را پیدا می کنیم. و درمیان آن همه انسان، همدیگر را به جا می آوریم! من می روم. من می گذارم و می روم. آن هم به خواست و میل خودم. و با این حال اگر بگویم تا ابد، تاب آن را نخواهم آورد. خدانگهدار لوته! خدانگهدار آلبرت. باز همدیگر را می بینیم. و لوته به شوخی درجوابم درآمد که: لابد همین فردا! و این فردا چه دردی به دل من نشاند! آخ، وقتی که دستش را از دست من بیرون کشید، از هیچ چیز خبرنداشت. این دو راه این خیابان را در پیش گرفتند. من ایستادم و در زیرنور ماه از پی آنها نگاه کردم و خود را به زمین انداختم و گریه سردادم. دوباره به پاجستم و به بالای مهتابی دویدم واز آن جا درآن پایین، در سایۀ درختان بلند زیزفون، سوسوی دامن سفید او را دیدم که به طرف درباغ می رفت. دست هایم را دراز کردم، و او ناپدید شد." (رنج ها ورتر جوان ؛ نوشته یوهان ولفانگ فون گوته)
افسوس وهزار افسوس آقای گوته عزیز! امروز برخود هزار افسوس فرستادم که چرا پیش از این شاهکار عاشقانۀ شما را نخوانده بودم. درست تر آنکه بگویم هزار افسوس ایکاش پیش از این به دنیا آمده بودم، پیش از آنکه قصۀ "ورتر ولوتۀ" شما را در روایتهایی بس ضعیف تر و نازیباتر بخوانم. اگرچه، باید اعتراف کنم اکنون نیز پراز شورو شعف اینهمه نزدیکی در احساسات عاشقانه مان هستم، راستی فکر می کنید تمام عاشقان حال وهوای ورتر جوان را تجربه می کنند؟

1 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی