همانگونه که هست

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی (3)

شب است، کسی در درونم انگار بی تاب است. کسی که نمی دانم کیست انگار می خواهد پوست بیاندازد. انگار می خواهد از گذشته، خود را به هروسیله جدا کند، رها کند.
دلم می خواهد سوار ماشینی باشم، و با آخرین سرعت که می توانم در جاده ای بی انتها برانم. آنچنان سریع که زمان را پشت سر جا بگذارم، شاید اینگونه از این پوسته کهنه کنده شوم. در پیچ و واپیچ جاده رها شوم، گم شوم و شاید اینبار واقعا پیدا شوم.

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ایکاش چشمها هم می توانستند دروغ بگویند...

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

شب است و شراب و شاهد وشیرینی(2)

شب است. زمانی برای بالا گرفتن سر و تماشای ستارگان در دل آسمان. زندگی ما نیزهمچون پهنه آسمان نقاطی نوارنی در خود دارد. نقاطی که گاه زیاند و گاه کم. اما آنچه باید به یادمان باشد این است که حتی در شبهای ابری نیز ستاره ها هستند. این روزها زیاد به سن وسالم فکر می کنم و انگار اتفاقی از درون در شرف وقوع است. و فکر می کنم در مرز سی سالگی بودن با خودش بسیاری چیزها همراه دارد که از هم اکنون می توانم کم کم لمسشان کنم. عاقلی بیشتر همراه با کوله ای سنگین از مسئولیت. مسئولیت دوست بودن، همسر بودن، فرزند بودن، همکار و زن بودن و البته آدم بودن. انگار کسی از درون به من تشر می زند که دیگر کودکانه و خام سرانه رویا بافتن و در رویا زندگی کردن باید به اتمام برسد. و شاید دستی از درون مرا وادار به خواستن و برخاستن می کند. و همه اینها شاید یعنی این بار؛ نوبت عاقلی باشد یکچندی!