همانگونه که هست

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

تاریخ مثل تانک از روی جوانی ما رد شد!
برگرفته از آرون

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

سهم ما این بود (1)

- می دانید به پارکینگ کدام سازمان دولتی، همچنان ماشین پیکان می تواند وارد شود؟
.
.
.
- درست حدس زدید، فقط مدارس دولتی و اداره های وابسته به آموزش و پرورش.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

همراه شو عزیز (2)

بیهوده نیستم... نه ! این اتهام بزرگیست...من حتی امکان دفاع از خود را در برابر این اتهام ندارم.
ما فقط می خواهیم باشیم، همانجا که جای ماست.
ما فقط می خواهیم زیر آسمان شهرمان قدم بزنیم؛ بدون ترس، بدون رنج.
ما بیهوده اینجا نمانده ایم، اینجا مال ماست... چرا باید از آنچه داریم بگذریم.
چرا مرا از خانه ام بیرون می کنند، من نمی خواهم homesick شوم، ... من از نوستالژی های دور از خانه می ترسم.
آسان نیست، اصلا آسان نیست؛ من خسته ام از حجم کاسه های آب ریخته پشت سر دوستان مهاجر.
آنها می روند... آنها همچون سروهایی که در برابر باد می شکنند، می روند.
من نمی خواهم بشکنم، خدایا!
آنها انگار فرو می افتند، همچون صفهای اعتراض که در برابر گلوله ها به زمین می ریزند.
من می ترسم، دوستان را در ریف های جلو می بینم؛ آنها می روند.
نوبت من هم فراخواهد رسید؟
من می ترسم، خدایا، می ترسم.
نمی خواهم فرو بریزم، نمی خواهم بروم.
من می خواهم بمانم.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی (3)

شب است، کسی در درونم انگار بی تاب است. کسی که نمی دانم کیست انگار می خواهد پوست بیاندازد. انگار می خواهد از گذشته، خود را به هروسیله جدا کند، رها کند.
دلم می خواهد سوار ماشینی باشم، و با آخرین سرعت که می توانم در جاده ای بی انتها برانم. آنچنان سریع که زمان را پشت سر جا بگذارم، شاید اینگونه از این پوسته کهنه کنده شوم. در پیچ و واپیچ جاده رها شوم، گم شوم و شاید اینبار واقعا پیدا شوم.

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ایکاش چشمها هم می توانستند دروغ بگویند...

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

شب است و شراب و شاهد وشیرینی(2)

شب است. زمانی برای بالا گرفتن سر و تماشای ستارگان در دل آسمان. زندگی ما نیزهمچون پهنه آسمان نقاطی نوارنی در خود دارد. نقاطی که گاه زیاند و گاه کم. اما آنچه باید به یادمان باشد این است که حتی در شبهای ابری نیز ستاره ها هستند. این روزها زیاد به سن وسالم فکر می کنم و انگار اتفاقی از درون در شرف وقوع است. و فکر می کنم در مرز سی سالگی بودن با خودش بسیاری چیزها همراه دارد که از هم اکنون می توانم کم کم لمسشان کنم. عاقلی بیشتر همراه با کوله ای سنگین از مسئولیت. مسئولیت دوست بودن، همسر بودن، فرزند بودن، همکار و زن بودن و البته آدم بودن. انگار کسی از درون به من تشر می زند که دیگر کودکانه و خام سرانه رویا بافتن و در رویا زندگی کردن باید به اتمام برسد. و شاید دستی از درون مرا وادار به خواستن و برخاستن می کند. و همه اینها شاید یعنی این بار؛ نوبت عاقلی باشد یکچندی!

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

همراه شو عزیز(1)

اینکه درآینده چه خواهیم کرد، چه خواهیم شنید شاید چندان الان مهم بنظر نرسه، اما فکر کنم این برای همۀ ما مهم باشه که چهارسال دیگه کسی را تحمل کنیم که این روزها بدجوری نفس همه ما را تنگ کرده. اینکه اگر اینبار مثل دفعه قبل باهر دلیل و بهانه ای انگشتمون را آبی نکنیم، باور داشته باشیم که بعدش نق زدن جدا ممنوع میشه.
من از امروز هر ازچندگاهی این بخش را با موضوع آینده سیاسی ایران اینجا خواهم داشت، همراهم باشید.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

شب است و شراب و شاهد و شیرینی(1)

انتهای شب است، زمانی که همگان خوابند، شاید بهترین فرصت برای آنکه در فضایی خالی از کدها ونشانه ها در عمق وجود خود آرام فرو بروی و بیندیشی. راستی عمق شما چقدر است؟
امروز معنای زمان را یافتم. امروز زمان را در درست گرفته و لمسش کردم. زبر بود و گوشه های تیزی داشت. امروز وقتی به او که حرف می زد نگاه می کردم، کسی در گوشم می گفت، چهار سال گذشته است. و من امروز تمام چهارسال را دیدم که او نبود و آنقدر نبود که امروز می هراسیدم که نکند هنوز خیال است و زمان چه بی رحمانه مرا به سخره گرفته بود. وگاه خیالم از کنار او که واقعی بود به پرواز در می آمد و باز می گشت به چهار سال، که چگونه زمان مرا گول زد و اینهمه وقت براحتی از کنارم گذشت . اما بالاخره امروز در برابرم ایستاد، امروز که گوشه زبرش را در دست گرفتم و با تمام وجود لمسش کردم، امروز دیگر نتوانست به فریب مرا در ثانیه ها و دقیقه هایش گم کند. امروز می دانستم که چه آسان همچون ماهی رودخانه از میان دستانم می تواند براحتی بلغزد و مرا به دنبال خویش بکشاند. زمان همان غول چراغ جادوست که نباید بند غلامیش باز شود. پس دیگر نمی خواهم آرزوهایم را برآورده کند. فهمیدم اگر آرزوهایم رابه زمان بسپارم معلوم نیست در قبالش از من چه طلب کند. دیگر از او نمی خواهم زود بگذرد یا چگونه بگذرد. دیگر مست دانه های شنی اش نمی شوم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

سفر مرا برد...(1)

آغاز سفر؛ زنجان، تخت سلیمان، بنایی قدیمی در دل دشتها و گندم زارهای بیکران (14خرداد1378) ...
تخت سلیمان - نمای بیرونی - شب - عکاس: علک
تخت سلیمان در پهنه دشت (نمی دانم چرا هرچه کردم نشد شاتر دوربین را در بنا فشار بدهم، شاید طبیعیت خدا چشمانم را ربوده بود)

کوه میان تهی(زندان سلیمان) در نزدیکی تخت سلیمان – قله این کوه بسیار بسیار سالها دورتز چشمه بوده است. که اکنون حفره ای بزرگ و عظیم به عمق 80متر شده است.


سحر



طلوع



سجده لازم!



عروس


بلبل سحری


گندم زاری در میان راه


















۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

از دست خویشتن فریاد


کسی می گوید از کیارستمی انتظار کارهای جدی تری می رود!
کارهای جدی، آدمهای جدی، حرفهای جدی. جدی جدی چرای انقدر جدی بودن برای ما مهم است؟
من هنوز کتاب "سعدی از دست خویشتن فریاد" را نخوانده ام، اما جدی بعد از خواندن مصاحبه کیارستمی در "شهروندامروز" تصمیم دارم این کتاب و "حافظ به روایت عباس کیارستمی" را بخرم و بخوانم. اما مسئله اینجا خود کتابها نیست!
مسئله حاشیه هایی است که اصولا حول وحوش اینجور کارها بال بال می زند. درست است که یک طرف قضیه عباس کیارستمی است اما طرف دیگر حافظ وسعدی است که جد اندر جد در ایران صاحب و قیم دارند. ادبیات ایران هیچی نداشته باشد طلبکار و آقا بالاسر زیاد دارد، آقا بالاسرهایی که حتی خرجی هم نمی دهند اما آقا! هستند.
خود کیارستمی تعبیر جالبی در مورد کتابهایش دارد؛ اینکه فکر کنیم این کتابها آنونس کتابهای سعدی و حافظ هستند! حالا گیریم بعدا خواننده این کتابها نرفتند از سرتا ته تمام آثار و نوشته های سعدی و حافظ را بخوانند، مگر هرکسی آنونس فیلمی را دید حتما خود فیلم را باید ببینند. اصلا مگر کیارستمی با همچین ادعایی کتابها را نوشته؟ چرا مدام به دنبال دلایل والا و بالا و آنچنانی هستیم! چرا فکر نمی کنیم برای آدمهای این دوره زمانه که همه چیز را فشرده وکپسولی دارند، کمی حافظ وسعدی فشرده وعصاره هم بد نباشد. اینکه تعداد بیشتری از ما حداقل یک یا دو مصرع از آنها در این روزگار! حفظ باشیم.
دوستی می گفت که چی برداشته تو هرصفحه فقط یک بیت یا مصرع از غزلی را آورده! ده! (این قسمت را کاملا با لحن عصبانی بخوانید) فکرکنیم بقول گلمکانی عزیز؛ مگر کیارستمی تمام نسخه های قبلی و موجود از سعدی و حافظ را سوزانده!! که اینجوری وا اسفا می گوییم؟! جدی چه اتفاق وحشتناکی افتاده؟ جدی انقدر مهمه؟ خوب کیارستمی هم دوست داشته حافظ را اینگونه ببینند، حق نداشته؟ چرا؟ چون فاضل و ادیب نیست؟ چون فیلمساز است و فقط باید فیلم بسازد؟ یا چون سعدی وحافظ به خطر می افتند که این حرف آخر درست مثل حرف آن دسته آقایانی است که تا یکی چیزکی پشت اسلام می گوید، پیراهن عثمان می کنند که کجایید که اسلام و قران به خطر افتاد!! و اینبار اجازه بدهید هم به آنها هم به اینها بگویم اگر قدر و قدرت این کتاب و آن دین و ان معجزه در این حد باشد که با حرفی تمام ستون هایش به لرزه بی افتد که باید به کلش شک کرد!!!! پس جاودانگی و معجزت آنها تکلیفش چیست؟ قضیه کیارستمی و کتابهایش هم همین است، اگر قرار بود با این دو اثر او کل آثار آن دو بزرگ عزیز به باد برود که تا بحال صدبار همین کتاب فارسی های مدرسه دودمان هرچی ادبیات فارسی وپارسی است برباد داده بودند با آن انتحاب ها و طرز آموزش که هرچی بچه است از شعر ونثر فارسی مشمئز می کنند!! اینکه چه کسی حق دارد از چه چیزی حرف بزند چه کسی حق ندارد هم بحث مفصلیست که فقط می خواهم اینجا بگویم انقدر دنبال حق گشته ایم که متوجه نشدیم بسیار بسیار پیش حق آدم بودن را زیرپا له کرده ایم، کمی با آرامش و روی گشاده از آنچه نو است به رسم نوروزمان، استقبال کنیم. چرا قبول نمی کنیم که اینهمه تنگ نظری فقط و فقط روزبروز دلهایمان را سخت تر و قدمهایمان را کندتر کرده است. که دیگر کمترکسی به خود شجاعت جسارت در هر حوزه ای از فرهنگ و هنر ایرانی را می دهد. باور کنید این غول بی شاخ و دم فرهنگ برتر ایرانی ما از این نوآوریها لاغر نمیشود!!
و جدی کار جدی چیست؟ کیستیم ما که بگوییم خواندن و دوباره خواندن و بارها خواندن حافظ و سعدی و از میان آنهمه بیت آنهمه حرف، نقاط نورانی را بیرون کشیدن (حتی به باور یک نفر) کاریست غیر مهم و غیرجدی!!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

نامه ای به گوته

"...لوته گفت دیگر موقع رفتن است. می خواست دستش را پس بکشد، اما من محکمتر نگه داشتم، گفتم ما دوباره همدیگر را می بینیم. دوباره همدیگر را پیدا می کنیم. و درمیان آن همه انسان، همدیگر را به جا می آوریم! من می روم. من می گذارم و می روم. آن هم به خواست و میل خودم. و با این حال اگر بگویم تا ابد، تاب آن را نخواهم آورد. خدانگهدار لوته! خدانگهدار آلبرت. باز همدیگر را می بینیم. و لوته به شوخی درجوابم درآمد که: لابد همین فردا! و این فردا چه دردی به دل من نشاند! آخ، وقتی که دستش را از دست من بیرون کشید، از هیچ چیز خبرنداشت. این دو راه این خیابان را در پیش گرفتند. من ایستادم و در زیرنور ماه از پی آنها نگاه کردم و خود را به زمین انداختم و گریه سردادم. دوباره به پاجستم و به بالای مهتابی دویدم واز آن جا درآن پایین، در سایۀ درختان بلند زیزفون، سوسوی دامن سفید او را دیدم که به طرف درباغ می رفت. دست هایم را دراز کردم، و او ناپدید شد." (رنج ها ورتر جوان ؛ نوشته یوهان ولفانگ فون گوته)
افسوس وهزار افسوس آقای گوته عزیز! امروز برخود هزار افسوس فرستادم که چرا پیش از این شاهکار عاشقانۀ شما را نخوانده بودم. درست تر آنکه بگویم هزار افسوس ایکاش پیش از این به دنیا آمده بودم، پیش از آنکه قصۀ "ورتر ولوتۀ" شما را در روایتهایی بس ضعیف تر و نازیباتر بخوانم. اگرچه، باید اعتراف کنم اکنون نیز پراز شورو شعف اینهمه نزدیکی در احساسات عاشقانه مان هستم، راستی فکر می کنید تمام عاشقان حال وهوای ورتر جوان را تجربه می کنند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

آغاز3

سلام به همه؛
دیگه نشد در اتاق کاغذی بمانیم، پس کوچ کردیم و من آمدم اینجا و علی رفت به تصویر مخفی.

.............................................................................
همانگونه ها(2)

اول
راهروهای تودرتو، تالارهای خاموش اما پرهیاهو، چشمانی که از درون قابها و تصویرها به تو می نگرند. از سالیان دور، پیش ازآمدن تو، تا همین سالهای نزدیک ، بوده اند تا تویی بیایی و نگاهشان را سلامی بدهی.

موزۀ هنرهای معاصر، نمایشگاه عکاسی ایران "چشم درون". یک ساعت با تصاویری از ایران وگاه نقاطی دیگر از این دنیای پهناور همراه میشوی، می روی و می روی. سفری از هیاهوی گرم بزرگ شهر تهران به خنکای عکس هایی از زندگی. همه هستند، همه آمده اند تا به تو بگویند که چه ها دیده اند وچه ها شنیده اند، با آنها هم می خندی، هم می گریی. نیکول فریدنی در همان آغاز سفر چنان چشمنوازی می کند که محال است وقتی آنهمه زیبایی را می بینی ، نگویی خدایش بیامرزد! و بر دیوار میانی یکی از تالارها تک عکسی از جوانی با پیشانی بندی قرمز است که با لبخندی بزرگوارانه مادر را می نگرد که با دستانی پیر صورت جوان را در دست گرفته و می گرید که دگر بار کی صورت یوسفش را می بیند، و تو ناگاه به صدای بلند می پرسی کس می داند او هرگز برگشته است یا نه؟

می گویند این سازۀ زیبا و رازآمیز را دیبا، پسرعموی فرح دیبا ساخته است یا به پیشنهاد او ساخته شده است و مدتها خود او رئیس این موزه بوده است و البته می گویند که او انحرافات اخلاقی نیز داشته و گواه آن نقاشی های معروف اما مورد داری است که در گنجینۀ این موزه خاک می خورند. وقتی آن راهروی حلزونی را در انتهای مسیر سفرت بالا می آیی و سعی می کنی در خاموشی آن اثر بزرگ، عجیب و سیاه رنگ اما به ظاهر سادۀ راز فکر و ماده یا همان زیستن را بیابی با خود می گویی روحت شاد، هرچه بودی یا نبودی، آنچه از تو مانده بس زیباست زیباست.

دوم
برای اکثر آنهایی که ناظری رامی شناسند، آلبوم ها و آوازهایش را شنیده اند شاید آخرین کارهایش چندان دلچسب نباشد. امروز "مولویه" را گرفتیم. ناظری اینک همچون شجریان به تماشای ثمرۀ زندگیش نشسته است. حافظ اش بازگشته، با دستی پر برگشته است. نوشتۀ حافظ ناظری را می خواندم، آنچنان زیبا و پرمغز بود که نشد احسنت نگویمش. فکر کردم آن انشای قدیمی " علم بهتر است یاثروت" را اگر اکنون می نوشتم، می گفتم ثروت هم خوب است بسیار خوب است اگر ثروتت هم مال باشد هم جان وخرد. شهرام ناظری پسر را روانه ینگۀ دنیا، آمریکا، می کند و پسر در نیویورک باز سر در موسیقی سنتی دارد اما می خواهد که طرحی نو دراندازد. بی صدا و بی ادعا، می گوید که سعی کرده در نواختن سه تار کاری کند نو. و عجب کاریست! تکنوازی سه تارش در این آلبوم زیباست و تمام زیباییش در دیگرگونه بودنش است، سیمهای سه تار آشنا این بار در دستان حافظ سخنی تازه می گویند. با اینهمه لذت اما شرمنده بودم که روزی نه چندان دور از ناظری هم نا امید شده بودم که او هم دیگر شکوهی نمی آفریند. فکر کردم چرا ما مردمان اینهمه به قضاوت عجولانه تن می دهیم. چرا صبر نکردیم و آرام و از سر صبر این چنداثر آخر او را به حساب سرگشتگی درخلق دنیایی جدید در موسیقی ایرانی نگذاشتیم که هنرمند مجبور است آنچه می آفریند با دیگران قسمت کند تا شنیده شود تا دیده شود تا درنهایت بشود آنچه که باید بشود و تمام شجاعت آنهایی که پا در عرصه های نو می گذارند در همین است. و ایکاش ما هم شجاعت پذیرش آنها را داشته باشیم نه آنگونه که ما دلمان می خواهد بلکه همانگونه که آنها هستند. سخن ناظریها غریب نیست، قریب است.

سوم
امروز خوشحالم، چرا که دانستم زیر این پوستۀ رو به مرگ و پوسیدگی این سرزمین نغمه ای جدید درحال تولد است.